لعن صریح امیر المومنین علیه السلام بر ابو بکر و عمر
علامه مجلسی رضوان الله علیه مینویسد:
ختص: عباد بن سلیمان عن محمد بن سلیمان عن أبیه عن هارون بن الجهم عن ابن طریف عن أبی جعفر علیه السلام قال: بینا أمیر المؤمنین علیه السلام یوما جالسا فی المسجد وأصحابه حوله، فأتاه رجل من شیعته فقال له: یا أمیر المؤمنین إن الله یعلم أنی أدینه بولایتک وأحبک فی السر کما أحبک فی العلانیة، وأتولاک فی السر کما أتولاک فی العلانیة. فقال له أمیر المؤمنین [علیه السلام]: صدقت، أما للفقر فاتخذ جلبابا، فإن الفقر أسرع إلى شیعتنا من السیل إلى قرار الوادی! قال: فولى الرجل وهو یبکی فرحا لقول أمیر المؤمنین [علیه السلام له]: "صدقت" قال: وکان هناک رجل من الخوارج وصاحب له قریبا من أمیر المؤمنین، فقال أحدهما: الله إن رأیت کالیوم قط، انه أتاه رجل فقال له: إنی أحبک فقال له: صدقت. فقال له الآخر: ما أنکرت من ذلک! أیجد بدا من أن إذا قیل [له]: " إنی أحبک " أن یقول: صدقت؟ أتعلم أنی أحبه! فقال: لا. قال: فأنا أقوم فأقول له مثل ما قال له الرجل فیرد علی مثل ما رد علیه. قال: نعم. فقام الرجل فقال له مثل مقالة الرجل الأول، فنظر [أمیر المؤمنین] إلیه ملیا ثم قال: کذبت لا والله ما تحبنی ولا أحببتنی [یوما]. قال: فبکى الخارجی ثم قال یا أمیر المؤمنین تستقبلنی بهذا وقد علم الله خلافه! أبسط یدک أبایعک. فقال علی: على ماذا؟ قال: على ما عمل به أبو بکر وعمر. قال: فمد یده فقال له: اصفق لعن الله الاثنین والله لکأنی بک قد قتلت على ضلال ووطئ وجهک دواب العراق ولا یعرفک قومک. قال: فلم یلبث أن خرج علیه أهل النهروان وخرج الرجل معهم فقتل.
شیخ مفید رضوان الله علیه در کتاب الاختصاص روایت کرده است که امام باقر علیه السلام فرمودند: امیر المومنین در میان اصحابش در مسجد نشسته بود که یکی از شیعیان حضرت به خدمتش رسید و گفت: «یا امیر المومنین! خدا آگاه است که من او را به ولایت تو میپرستم و تو را در خفا دوست میدارم همانگونه که آشکارا و علنی نیز اظهار میکنم، و تو را در نهان و آشکار به ولایت و سرپرستی گرفتهام.» امیر المومنین علیه السلام فرمودند: «راست میگویی. پس خود را برای فقر و محرومیت آماده کن، زیرا که فقر به سوی شیعیان ما شتابانتر است از سرازیری سیل به پایین دره.» پس آن مرد برخاست و در حالی که از گفتهی امیر المومنین اشک شوق میریخت دور شد. در آن هنگام مردی از خوارج همراه با رفیقش نیز در نزدیکی امیر المومنین حاضر بود. یکی از آنها به دیگری گفت: «به خدا که مانند امروز را ندیده بودم. که مردی پیش او بیاید و بگوید تو را دوست دارم و امیر نیز تصدیقش کند.» (کسی به دنبال تأیید شدن محبتش باشد) رفیقش گفت: «چرا بر او عیب میگیری؟ هر گاه کسی به او بگوید که تو را دوست دارم، چارهای جز تصدیق دارد؟» مرد خارجی گفت: «آیا گمان میکنی من او را دوست دارم؟» رفیقش گفت: «نه». پس آن خارجی گفت: «اکنون بر میخیزم و مانند سخنان آن مرد به او میگویم و او هم همان جوابها را به من خواهد داد.» رفیقش گفت: «همین طور است.» پس آن خارجی برخاست و مثل سخنان آن شیعه را تکرار کرد. امیر المومنین علیه السلام مدتی به او نگاه کرد، آنگاه فرمود: «دروغ میگویی، تو مرا دوست نداری.» مرد خارجی گریست و گفت: «ای امیر المومنین! اینگونه با من برخورد میکنی در حالی که خداوند بر خلاف [آنچه گفتی] آگاه هست؟! دستت را بده تا بیعت کنم.» امام فرمود: بر چه اساسی [با من بیعت میکنی]؟ مرد گفت: «بر اساس آنچه که ابو بکر و عمر بدان عمل کردند.» پس امیر المومنین دستش را کشید و فرمود: «خداوند ابو بکر و عمر را لعنت کند. گویی تو را میبینم که در ضلالت و گمراهی کشته میشوی. و ستوران عراق صورتت را پایمال میکنند طوری که خویشانت نیز تو را نخواهند شناخت.» پس چیزی نگذشت که اهل نهروان بر آن حضرت خروج کردند و آن مرد نیز همراهشان خارج و عاقبت کشته شد.
بحار الانوار، تألیف علامه مجلسی، جلد ۳۴، صفحه ۲۵۷
- ۹۷/۰۱/۰۹